Friday, October 22, 2004

لمس روح، خود را

اصلا جواب اینه:
حس کردنِ خود.

خودآگاهی؛ اولش نیستش. بعدش حس می شه. اتفاقا اصلا بی واسطه نیست. خیلی هم بیرونیه. همانطورکه جسم دست می زنه و خودشو حس میکنه، روح هم بعد از مدتی زندگی، خودش رو حس می کنه. اما وقتی خودشو حس می کند، از اونور هم خودشو حس می کند که داره خودشو لمس می کنه(هر دو از یک جنسند. هر دو جسم می نمایند). خودش رو در بیرون حس می کنه نه مثل یک نفر دیگه. اما جرقه ای از جنس تغزل می زند. اینطوری حس خندانی پیش می آید که از دیده شدن در آینه هم جالب تره: consciousness
این پدیده شاید علمی نباشد، فقط از جنس همان لبخند است(یک حس درونی). e! آره من هستم. (مثل توی آزمایشگاه که آدم یک چیز تئوری که توی کتابا، ذهنی دیده بود را واقعا می بیند... درست همان حس است)
(کتاب هگل جلد دو جلویم باز است)
من این مساله رو حل کردم؟ نه. همونقدر که هر کس دیگری حل کرده. فکر کنم consciousness برای خود ما هم فقط قراردادیه و این نشاط، تنها حاصل از یک تجربه و آزمایش (حسی) درباره ذهن خودمان است. مفهومی منطقی و استنتاج شده (فلسفی و ذهنی) است که خودمان اختراع می کنیم. که با پیشرفت ذهن حاصل می شود.
به نظرم هگل همه اینارو میدونسته؟ (اما راستش: نمیدونم)

بعدالتحریر:
امشب اولین صفحه از هگل که باز کردم، این مطلب به ذهنم آمد که در ارتباط با سوال آرش افراز در مورد ماهیت خودآگاهی یا consciousness است.
برای نوشتن یک ایده، هیچ زمانی هرگز بهتر از زمان به ذهن رسیدن آن نیست. پس از آن باید مدفون شود. اما بهتر است بین کاغذها مدفون شود تا در میان نورونهای بوگندو
اینجا هم مطالبی در همین راستا نوشته ام: selfish self

0 Comments:

Post a Comment

<< Home