Monday, December 27, 2004

به هر حال حاوی همه این اندیشه ها هستم. مخلوط چیزهایی برگرفته از دکارت، سقراط، ویتی، پوپی و غیره و نیز انیشه های مرتبط با هنر، طبیعتا دین، اندیشه فیزیکالیستی و غیره.
چون از اینها یک سابقه ذهنی در من هست، پس متناقض نیست اگر بگویم همه آنها باهم هستم. چون من بعد از آن ها هستم، پس حاوی همه آنها هستم- پس همه آنها هستم.
(مثال: من هم راست و هم چپ هستم پس نه راس و نه چپم. نه اینکه وسط باشم هر دو هستم و همیچکدام را به صورت فقط نیستم)
توجه کنید که ممکن است یک اندیشه اخیر، اندیشه های پیش از خود را در بر بگیرد و هیچ کدام هم نباشد. می تواند آنها که با او متضاد هستند را برای نقدشان بیان کند
اما چیزهای دیگه ای هم هست که باشم. امروز دیگر یک آدم، همان عقیده اش نیست. لااقل من عقیده ام نیستم چون رابطه من و عقیده ام یک به یک نیست. می تواند یک به چند باشد.
عقیده من به کنار، دارم سعی می کنم بدون دخالت دادن عقیده ام فکر کنم

Thursday, December 23, 2004

کار مهم دیگری در مورد علیت برای انجام نمانده است. همه کارها را منطق ریاضی انجام داده است. آنچه مانده، رابطه آن با بقیه دنیا و دیدها(مدل ها)ی مختلف برای/روی دنیا است. در این ابرنقشه، امیدوارم یک محل رابطه معنا و نحو پیدا شود.

دنیای فیزیکی

در فیزیک، ممکن است واقعیت به چند طریق مختلف دیده شود (مدل شود): فیزیک کلاسیک، فیزیک نسبیت، فیزیک کوانتمی، شیمی، متغیرهای پنهان و ...
همه این ها، لایه های مستقلی برای دیدن (مدل سازی و یا بیان) دنیا هستند. اما نکته دیگر این است که خود این مدل های فیزیکی هم با یکدیگر انسجام منطقی/علی کاملی دارند و در فیزیک، امید به تئوری-همه-چیز وجود دارد. یعنی هم می توان همه شاخه های فیزیک را یک لایه از ابرآگاهی (مجموعه دیدگاه های ما به جهان) در نظر گرفت و هم اینکه می توان هریک را جداگانه یکی از لایه های "تصویر" جهان دانست.

یادآوری: در این ابرتصویر، خود جهان را می توان مثل (کانت و پوزیتیویست ها) واقعیت بیرونی در نظر گرفت که جعبه سیاهی است که به هر حال ورودی و خروجی با ما دارد و ما همواره با آن فاصله (شناختی) داریم.
نیز می توان مثل بوهر، واقعیت را خود هر لایه بینش ما دانست: مثلا فرض کنیم که واقعیت، چیزی جز مکانیک کوانتمی نباشد، چون اکنون اینطور بهتر صورت بندی می شود و فعلا اطلاع بیشتری از نحوه کارکردن جهان در دست نیست.

اینکه جهان یک ساعت است، افراط در علیت است.

توجه کنید که کل این ابرتصویر که وصف شد نیز خود یک مدل دیگر برای دنیا است زیرا وجود مدل در دل مدل دیگر را مجاز می دانیم. حتی اتفاده آنها در یکدیگر را مجاز می دانیم. (لایه فیزیک بر اساس ریاضی و علیت است که ریاضی بر اساس مجموعه ها و علیت هستند و علیت خود با ریاضی قابل تعریف است. و این دور، چاره ناپذیر است چون علیت را خیلی لازم داریم. [...])

تناقض اینجاست که ما با اینکه در لایه mental هستیم و فقط mental می بینیم چطور می توانیم همچنان به صورت منتال mental بقیه دیدها را تخیل (یا تصور باواسطه فرمول ها) می کنیم؟
با واسطه. جواب همین بود. دانشکده های فیزیک از دو بخش تشکیل شده اند: کلاس های فیزیک و آزمایشگاه ها. آزمایشگاه ها، تونلی به واقعیت لیز هستند. اما سر کلاسهای فیزیک اتفاق یا مشاهده مهم غیر mental و غیر از تجربیات عادی اتفاق نمی افتد. اما همه نوشته های پای تخته، از دید یک غریبه، تعدادی فرمول هستند. این واسطه در فضای mental واقع می شود. و در دنیای فیزیکی تصور می شود. این رابطه و واسطه بیرون از فیزیک است: به زمان آموختن یا کشف فیزیک بر می گردد. (منتال شدم!)

ارتباط دیدگاه لایه زبان و لایه منطق نیز در خود لایه زبان و لایه منطق نیست. به عبارت دیگر چه با ابزار منطق، و چه با ابزار زبان شناسی، نمی توان رابطه میان syntax و semantics را بطور دقیق تبیین کرد. در ضمن معنی میان mental و lingual و logical (causal) پراکنده است. هر وقت رابطه mental و physical دقیق کشف شد تنها بعد از آن امکان دارد که رابطه syntax و semantics مشخص کردد...
ادامه دارد
اما همچنان کامنت ندارد

Wednesday, December 22, 2004

جهان ذهنی و mental، جهانی مستقل و کامل است. اما این جهان در کنار جهان های دیگر، به عنوان واسطه های واقعیت لیز بیرونی وجود دارند

جهان فیزیکی هم جهان واقعی نیست. فیزیک ابزار و واسطه ای برای شناخت جهان است. این واسطه مرتب توسعه میابد و لایه جدیدی به آن اضافه می شود. این روند تا ابد ادامه دارد. چون واقعیت از جنس فیزیک ما نیست، فقط منطبق با آن است.
به همین دلیل، پوزیتیویسم همیشه مفید واقع می شود
واقعیت مثل یک ماهی لیز، وعلیت مثل انگشتانی آهنین است!
واقعیت لیز است و نمیتوان آن را بی واسطه لمس کرد

علیت وجود ندارد، اما آن را لازم داریم. و از آن استفاده هم می کنم.
آیا می گویم چون استفاده می کنم پس وجوددارد؟ نه! بلکه آن را همیشه اختراع می کنیم و می سازیم و یعد هم بکار می بریم.
علیت واسطه زبان ما و دانش ماست.
این تناقضی ندارد که در همین جمله ها، از علیت استفاده کردم - گرچه همچنان می گویم کل علیت بطور پیشینی وجود ندارد
بلکه یک اختراع بشری است

یک سیستم فکری یا فلسفی باید در خودش منسجم باشد یعنی یک دستگاه منطقی (و دارای علیت) باشد.
اما هر قدر منسجم، من متناظر با یک سیستم فکری نیستم. تناظر یک به یک وجود ندارد، بلکه می تواند یک به چند باشد. چون ماهیتا بیش از یک سیستم فکری می توانم داشته باشم. (گرچه مساله طول عمر یک مزاحم است). در این صورت، تناقض یا صاعقه ای پیش نمی آید.
حتی این رابطه می تواند یک به چند باشد و همزمان: در یک زمان (نه لزوما مثل ویتگنشتاین اول و دوم)

Saturday, December 18, 2004

انسان در طی تاریخ به تدریج خدا را کشف کرد. تصور او در ابتدا با تصورات امروزی تفاوت داشت. زیرا انسان در حال رشد است. چه غرور انگیز! و چه امیدوارانه. به به!
منظورم از انسان، تمدن انسان و فرهنگ انسان است. ذهنیاتی که بین نسل ها حفظ می شود.

انسان ها در ابتدا، خدا را در درون انسانها کشف کردند (ادعای خدایی) و پس از آن بود که آن خدای بالایی کشف شد. به همین دلیل بود که موسی در زمان فرعون ظهور کرد تا آن اشتباه بشر را اصلاح کند.
انسان مرتب جلو می رود. پس اشتباه هم می کند. و بعد کسی می آید آن اشتباه را تصحیح می کند. (ادعای پیغمبری)
اشتباه ها توسط روح جمعی انجام می شوند و اصلاح ها توسط افراد
(مثلا توسط فیلسوف ها.)

Wednesday, December 15, 2004

تفاوت نوشته های شاعر و فیلسوف، در
انسجامِ فلسفه آنهاست

ما راهی به دنیای physical نداریم!

ویتی و پوپی و سیخ بخاری
من هستم هم ویتی و هم پوپی
بدون درمیان بودن سیخی یخاری

جالبه. کتاب ماکیاولی مجموعه ای از چند توصیه ceteris paribus است که البته سعی ملایمی بر کلی کردن و تعمیم قضایا شده است. گرچه تلاشش این بوده که زیاد کلی هم نشود که به سمت ایده آلیسم نرود

وقتی درباره هر چیزی حسی داشته باشی، آنوقت هر حرف جدیدی و هر یادگیری جدیدی اذیت می کند و مزاحم است.
چون باید آن را در سیستم گنجاند.
ایجاد تغییر در هر سیستم هم که ...

Saturday, December 04, 2004

دیکشنری:
کلافه = تنزل به مانکی

درعین حال

آیا یک انسان می تواند هم مرد کامل و هم زن کاملی باشد؟!
مرد بودن یک الگوی ایده آل دارد. زن بودن هم دارد. اما حالتهای میانه شان ویران است!

از ماکیاولی تا استالین

ماکیاولی که سرآغاز مدرن است، پراگماتیسم محض را تئوریزه کرد. شاید به نظر پارادوکسیک برسد. تاریخ تفکر مدرن، رسیدن بشر به یک معقولیت و پراگماتیسم مناسب است. و معقول.
پراگماتیست ها کارخراب کن بوده اند. چندان چیزی برای نقل از آنها نیست در تاریخ فلسفه. هر چه هست تاریخ معمولی شرح خالیِ وقایع است.
برای فلسفه بیشتر تاریخ ایده آلیست ها مهم بوده است. چون سیر فکر را می بینند. اینکه چطور یک ایده آلیست بالاخره پراگماتیست می شود مهم است اما نه مثلا ایده آلیست شدن یک پراگماتیست. در اینجا یه جورایی از دومی هم حرف زدم

برای هگل این ایده آلیستها هستند که خودمانی اند. به همین دلیل است که به گرایش به عرفان متهم می شود. شاید واقعا اینطور بوده اما تلاشش اینگونه بی ارزش نمی شود.
تاریخ زندگی من احتمالا پراگماتیست شدن یک ایده آلیست خواهد بود :)
البته اگر موفق شوم. موفق را (در اینجا) من یک پراگماتیست فرض کردم.
یادتان می آید هگل دیر تر از دوستانش شروع به نوشتن فلسفه اش کرد؟ بالاخره راز این و مشکل او را فهمیدم.
آیا هگل به پراگماتیسم رسید؟ نمی دانم. اما مارکس اورا برایش رساند. همانطور که لنین مارکس را رساند. و استالین: پراگماتیستی که آمد و پراگماتیست بودنش باز هم توسط پیشینیان پیش بینی نشده بود.
اشکال: استالین عملا بالاخره ایده آلیست بود یا پراگماتیست؟ بی فکری پراگماتیست ها و خیالبافی (و شاعری) ایده آلیست ها را توامان داشت! البته در حالتی که تهی ار فکر بود. مناسب برای تاریخ خالیخالی بود

خوب - این سشن فکر هم به پایان رسید و فسفر کم آمد. احتمالا تمام کورتکسم دچار هایپر پلارایزشنن یا اینهیبیشن شده.
جمعه 6 آذر 83

اند تئوری

هگل - INFP است. اما سعی کرده عمل گرا باشد و ایده اصلی فلسفه اش آرزوی یک ایده آلیست برای رسیدن به عمل؛ تطابق عین و ذهن است. اما او فیلسوف ایده آلیست ها ست. پدیدار شناسی، تاریخ تفکر ایده آلیستهای extrimist و ذهن های افراط کار است. به گفته او (نقل از مضمون کلی) هر دوره ای در تاریخ با افراط به پایان می رسد.

انقلاب:
پس: انقلاب ها، شوریدن پراگماتیست ها بر ایده آلیست ها است.به همین دلیل است که در پس یک انقلاب (مثلا انقلاب فرانسه) بلافاصله پراگماتیست ها غوغا می کنند. و کارخراب می کنند! در آستانه هر انقلاب، ناگهان ایده آلیست ها همه به کنار رفته و پراگماتیست ها جایگزین می شود. پراگماتیست ها اعدام می کنند.

اما پراگماتیست ها باید شعاری دهند. اما این شعار ایده آلیست های منتقد ایده آلیست های قبلی است. در نهایت ایده آلیست های جدیدی پدید می آیند. اما ایده آلیست های افراطکار بعدی لزوما اینها نیستند (دسته سوم و الی آخر)

همیشه بعد از یک انقلاب، یک پراگماتیست با یک کشور تنها می ماند یعنی استالین می ماند و شوروی. لنین کسی بود که فکر یک ایده آلیست و عمل پراگماتیست را داشت. در اینجا برای اولین بار از او خوشم آمد. در این طیف شخصیت - از هگل تا متضادش استالین - یک مورف تدریجی و استحاله یک روح در دو نوع است. روحی که در انتها فقط از او عمل می ماند و خلاء از ذهن.

درباره فنومنولوژی دس گایستس - فصل خودآگاهی:
همه اذهان تاحدی ایده آلست هستند اما داستان اون یارو خودآگاهیه توی کتاب فنومنولوژی، درباره افراطی هاشون است. تاریخ در آن فصل، از روایت راوی و مورخی باز گو می شود که فقط ناظر آنهاست. (منظورم اینه که مای فلسفی، بیشتر داستان ایده آلیست ها را بازگو می کند: قصه روح ایده آلیستی به نام آگاهی را)

خودکشی

هر انسانی مقدار پوچی در درونش وجود دارد.=P
هر انسانی یک آستانه بیزاری دارد p_0 که در لحظاتی که p>p_0 رخ می دهد به یاد خودکشی می افتد

البته معمولا خودکشی چیزی است که انسانها از هم یاد می گیرند. گاهی در دورانهایی مد می شود. p_0 کاملا اکتسابی و تربیتی (یادگرفتنی) است.
در مورد من p0>>p به همین دلیل به این فکر نمیرسم. با وجود اینکه p من زیاد است.
خلاصش عصاب مصاب ندارم

هر انسانی تا حدی ایده آلیست هست. (همه انسانها)
اشکالات یا حال گیری هایی در وجود ایده آلیست ها وجود دارد، که وقتی عود می کند آنها را دچار "وا پس زنی همه چیز"ی که دچارش هستند می کند.
این اشکالات فوق الذکر همواره باوجودشان هست. حتی اگر منشاء آن را بدانند باز آنها را کلافه (اذیت) می کند.
این ها منشاء خیلی از عدم موفقیت یا حتی شکست ها شان است.
ایده آلیست یاد گرفته که حقایق را پس زند
یاد گرفته ، وقتی در خود ضعف می بیند ، یک unchangable برای خود بسازد تا اینکه بطور سیستماتیک به آن حرکت کند.
فراموش می کند نظارت بر خود را. الگوریتم را. اولویت را.آپتیمیزیشن را. وقتی کلافه می شود
چون موفقیت عینی ندارد مفاهیم ذهنی می سازد
اشکالات در همه وجود دارد
اما شدت و ضعت دارد و این انسانها را متفاوت بار می آورد
این اشکالات ممکن است ژنتیک، اکتسابی یا حتی تربیتی-روانی و یادگرفتنی باشد ویا ناشی از ذهنیت یا تصور و تفکرات غیر نرمال باشند.

اگر (کلافگی نبود) نباشد او، INTP می شود.
باید INTP می شدم اما چه شدم - INFP شدم. تنها کاری که بلدم نق زدن است. (حالا مثلا)

تاریخ فلسفه مدرن، این بود که ایده اصلی مدرنیسم، یعنی پراگماتیسم، جایش را در فلسفه کلاسیک پیدا کند.
دیدید که پس از آن کلا فلسفه پروژه اش را به سوی فلسفه تحلیلی عوض کرد.
من بی انصافم. نه؟

ایده آلیسم آلمانی غرور انگیز است: از این لحاظ که آنقدر در خودش رشد کرد تا به پراگماتیسم رسید. در انتهایش هگل پدیدار شد و آرزوی آن را کرد (مطلق هگلی) و مارکس، در تکمیل و تعطیل و sublimation پروژه سنت ایده آلیسم آلمانی، کل دنیا را تکان داد
مثال: امروز تاثیر مارکس در زندگی روزمره همه ما (ساکنان جهان) پیداست